چرا بر سیاهى لشکرشان افزودى؟
«ابن ریاح» در این مورد آورده است که: مدتى پس از شهادت سالار شایستگان مرد نابینایى را در جایى دیدم که ضمن گفتگو برایم روشن شد که در ریختن خون پاک حسین علیه السّلام همدست و همداستان سپاه بیداد اموى بوده است.
از او پرسیدم: چرا نابینا شده است؟
در پاسخ گفت: من در روز عاشورا و به هنگام شهادت حسین علیه السّلام در کربلا و در میان سپاه شوم اموى بودم، امّا نه شمشیرى زدم و نه تیرى افکندم و نه نیزهاى به سوى حسین و یارانش پرتاب کردم.
آن روز فراموش نشدنى به پایان رسید و من به خانه ام بازگشتم و شامگاهى پس از خواندن نماز خوابیدم و در عالم خواب، دیدم که مردى به سوى من آمد و گفت: پیامبر خدا تو را خواسته است، زود باش خودت را معرفى کن! گفتم: شگفتا من و پیامبر خدا! مرا با آن حضرت چکار؟
او گریبان مرا گرفت و کشان کشان مرا نزد پیامبر برد.
هنگامى که نزد آن حضرت رسیدم، دیدم آن بزرگوار در پهن دشتى نشسته و آستین خود را بالا زده و سلاحى بر گرفته و فرشتهاى در همان حال در برابر او با شمشیرى آتشین ایستاده است.
خوب نگاه کردم، دیدم همان فرشته با همان شمشیر آتشین، نه تن از همراهان مرا که در کربلا با هم بودیم، یکى پس از دیگرى، هر کدام را با یک ضربت نابود ساخت و خود دیدم که به هر کدام، تنها یک شمشیر فرود مىآورد و با همان ضربت سراپایشان از آتش شعله ور مىشد! ترس و دلهره سراپایم را گرفت و در همان حال به حضور پیامبر رفتم و در برابر آن حضرت بر دو زانو نشستم و گفتم: سلام بر تو اى پیامبر خدا! آن حضرت پاسخ مرا نداد و مدتى به من نگاه کرد! آن گاه سر برداشت و به من فرمود: تو از کسانى هستى که حرمت خاندان مرا شکسته و فرزندانم را کشتى و حق مرا رعایت نکردى. «یا عبد اللَّه! انتهکت حرمتى و قتلت عترتى و لم ترع حقّى.»
گفتم: اى پیامبر! به خداى سوگند که من نه شمشیرى زدم و نه نیزهاى افکندم و نه تیرى نشانه رفتم؛ من در ریختن خون فرزندانت دست نداشتم و سپاه جنایتکار اموى را یارى نکردم.
پیامبر فرمود:«صدقت، و لکنّک کثّرت السّواد.»
درست مىگویى، امّا بر سیاهى لشکر ظالمان و استبدادگران افزودى؛ چرا چنین کردى؟ نزدیک بیا! بناگزیر نزدیک رفتم و دیدم طشتى پر از خون در آنجا بود، و آن حضرت به من فرمود: این خون فرزندم حسین علیه السّلام است؛ و آن گاه از همان خون، ذرهاى بر چشم من کشید و من از خواب بیدار شدم و دریافتم که کور شده ام و دیگر نه چیزى را مىبینم و نه جایى را!( در سوگ امیر آزادى ( ترجمه مثیر الأحزان )، ص: ۲۸۰)